جدول جو
جدول جو

معنی گزنه کش - جستجوی لغت در جدول جو

گزنه کش
(گَ نَ لَ)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش شهرستان ارومیه، واقع در 22 هزارگزی جنوب باختری ارومیه و یکهزاروپانصدگزی شمال راه ارابه رو زیوه. دارای 48 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سینه کش
تصویر سینه کش
جای پهن و هموار در دامنۀ کوه مثلاً سینه کش کوه
سینه کش آفتاب: کنایه از جای رو به آفتاب، جای مسطح که خورشید بر آن بتابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه کش
تصویر کینه کش
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، کینه ور، پرکین، کینه خوٰاه، کینه جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانه کش
تصویر دانه کش
دانه کشنده، برای مثال میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است (فردوسی - ۱/۱۲۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ جَ تَ / تِ)
آنکه سینه را بر زمین یا چیز دیگر بساید. (آنندراج) (بهار عجم). آنکه به سینه راه رود:
چون ابر بهاری بزمین سینه کش آید
شوکت شده از بس که گران بار نگاهم.
محمد اسحاق شوکت (از آنندراج).
- سینه کش رو به آفتاب، در معرض آفتاب. (فرهنگ فارسی معین).
- سینه کش کوه، شیب تند و تیز کوه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
مزه کشنده. متلذذ. (آنندراج). چشنده:
همچو طفل گرسنه پیر خرد
مزه کش از سر بنان من است.
حسین ثنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
موضعی در انزان کوه از توابع هزارجریب مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 123)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ بَ)
تلافی کننده بدی. (برهان). تلافی کننده بدی و منتقم. (ناظم الاطباء). انتقامجو. کین کش:
وز آن پس به پیشت پرستاروش
روم تا به پیش شه کینه کش.
فردوسی.
به نزد بزرگان سالارفش
دلیران اسب افکن کینه کش.
فردوسی.
بدو گفت کین شاه خورشیدفش
که ایدر بیامد چنین کینه کش...
فردوسی.
به پذرفتن چیز و گفتار خوش
مباش ایمن از دشمن کینه کش.
فردوسی.
ز بدخواه و از مردم کینه کش
توان دوست کردن به گفتار خوش.
اسدی.
خستۀ آسمان کینه کش است
بستۀ روزگار غدار است.
مسعودسعد.
گفت شنیدم که سخن رانده ای
کینه کش و خیره کشم خوانده ای.
نظامی.
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند.
نظامی.
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 201).
صدهزاران طفل کشت آن کینه کش
وآنکه او می جست اندر خانه اش.
مولوی.
و رجوع به کین کش شود، جنگجو. جنگاور. مبارز. دلیر:
تو برخیز اکنون از این خواب خوش
برآویزبا رستم کینه کش.
فردوسی.
به مهمان چنین گفت کای شاه فش
بلنداختر و یکدل و کینه کش.
فردوسی.
چو او کینه کش باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای.
فردوسی.
چون به صف آید کمان خویش دهد خم
از دل شیران کینه کش بچکد خون.
فرخی.
چنان تا از آن لشکر کینه کش
بیفکند بر جای هفتادوشش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ / کِ)
نام روز دوازدهم است از ماههای ملکی. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). نام روز دوازدهم از هر ماهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در 75هزارگزی جنوب درمیان و 17000 گزی باختر شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. محلی کوهستانی و گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(یَکْ کَ /کِ / یِکْ کَ / کِ گُ)
بمعنی شانه زن باشد. رجوع شود به شانه زن:
من و تو شانه کش زلف ناله های همیم
بیا بجایزۀ هم دهان هم بوسیم.
طالب آملی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(حَ دِهْ)
کشندۀ گیوه. حامل گیوه. از جایی به جایی برندۀ گیوه، شخصی را گویند که چون کفشها را از پا برآورند بدو سپارند، و این قسم مردم اکثر بر درمزارات و مانند آن می نشینند. محمدطاهر نصیرآبادی دراحوال اطهری قهپایه ای نوشته که او گیوه کش بود. (بهار عجم) (آنندراج) (چراغ هدایت). کفشدار:
تا کی ز دست بینیت ای غول گیوه کش
از روی این و آن به ملامت خجل شوم.
شفایی (از آنندراج).
مؤلف چراغ هدایت نویسد که این ترکیب از روی قیاس است و اصلی ندارد، آنکه بر زیرۀ چرمی و یا لته ای پاافزار معروف به گیوه رویۀ بافته از ریسمان پنبه ای کشد و آن را به صورت پاافزار درآورد، گیوه دوز. شخصی که گیوه که نوعی است از کفش سازد. (چراغ هدایت).
- امثال:
تاجران دویدند گیوه کشها هم به دنبالشان. و چون ذوقی اردستانی سابق گیوه کشی کردی، شفایی در هجو او گوید:
تا کی ز دست بینیت ای غول گیوه کش
از روی این وآن به ملامت خجل شوم.
(چراغ هدایت).
این بیت را شاهد معنی کفشدار نیز آورده اند. تمیز اینکه شاهد کدام معنی است دشوار است، شخصی که کفش دزدد. (بهار عجم). چه کش رفتن در اصطلاح عامه معنی دزدیدن نیز دارد. دزد کفش. دزد گیوه
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
کشندۀ خواهان آب. که تشنگان را کشد. که تشنه را بفریبد بطلب آب و بکشد:
زین سراب تشنه کش پرهیز کن
تشنگان بسیار کشته ست این سراب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چ نِ کُ)
دهی از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد که در 14 هزارگزی جنوب خاوری بروجرد و 7 هزارگزی خاور راه شوسۀ بروجرد به دورودواقع است. جلگه و معتدل است و 117 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ / تِ)
که زه کشی کند. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ / تِ)
چینه ساز. آنکه دیوار از رده های گل برآرد. بنائی که کار او ساختن چینه است. آنکه دیوار گلی کند. بنّا که چینه کشد. که چینه برآرد. که دیوار گلی سازد. که چینه کند باغ و خانه و جز آن را. دیوارگر. (یادداشت مؤلف). در منتهی الارب در ذیل کلمه رهّاص آمده است: دیوار گلین ساز. و در المنجد چنین آمده: الرهص من الحائط: اول صف منه الطین الذی یبنی به والرهّاص عامله
لغت نامه دهخدا
حامل گیوه، شخصی که چون کفشها را از پا در آورند باو سپارند (مخصوصا در بقعه ها و مزارات) : تا کی ز دست بینیت ای غول گیوه کش از روی این و آن بملامت خجل شوم. (شفایی آنند. لغ)، کسی که بر زیره چرمی یالته یی گیوه رویه بافته از ریسمان پنبه یی کشد و آنرا بصورت پا افزار درآورد گیوه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه کش
تصویر کینه کش
کین کش: بنزد بزرگان سالار فش دلیران اسپ افکن و کینه کش
فرهنگ لغت هوشیار
یا سینه کش آفتاب. رو به آفتاب در معرض آفتاب. یا سینه کش کوه. شیب تند و تیز کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانه کش
تصویر دانه کش
کشنده دانه حامل حبوب: (میازار موری که دانه کش است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سینه کش
تصویر سینه کش
((~. کِ))
جای هموار و معمولاً شیب دار
سینه کش آفتاب: رو به آفتاب، در معرض آفتاب
سینه کش کوه: شیب تند و تیز کوه
فرهنگ فارسی معین
پهلو، دامنه، دامنه کوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انتقام جو، کیفرجویی، نقمت
متضاد: عفو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دره ای در بخش یانه سر در منطقه ی هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتع و جنگلی در جنوب روستای کدیر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
زدن، سربالایی، دامنه
فرهنگ گویش مازندرانی
آشی که سبزی آن از گیاه گزنه باشد و در آخرین چهارشنبه ی سال
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع تلارپی شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
مدفوع
فرهنگ گویش مازندرانی
گندیده، گند دهنده
فرهنگ گویش مازندرانی